شهرادشهراد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

❀ ♥یکی یه دونه مامان و باباش♥ ❀

روز مادر مبارک

سلام دوستای گلم امسال دومین سالیه که خداوند مهربون منو لایق نام مقدس مادر کرده و یکی از اون فرشته ها آسمونیشو به من داده.واقعا به خاطر این لطف و نعمت بزرگی به من عطا کرده ازش ممنونم و روز و شب شکر نعمتش رو به جا میارم . این روز قشنگ و مقدس رو به مامان گلم ، مادرشوهر عزیزم و همچنین همه مادر های مهربون دنیا تبریک میگم و برای همتون آرزوی سلامتی و تندرستی میکنم و امیدوارم هیچ وقت سایتون از سر خونوادتون کم نشه . تقدیم به مادر و مادرشوهر عزیزم سرو سایه گستر زندگی: مادر تو کتاب همیشه گشوده ایثاری تو در مزرعه زندگیمان بذر سپیده و مهر می کاری تو چون آسمان زلالی و چون باران بخشنده مادر قامت تو قیامت...
22 ارديبهشت 1391

برای تنها دلیل بودنم

تو که میخوابی دنیا هم میخوابد... و معصومیتت هزار برابر میشود... اصلا تو میشوی معصومیت محض وعطر معصومیتت همه جا را پر میکند... انقدر این لحظه را دوست دارم که میخواهم زمان در همان لحظه بایستد و من سیر تماشایت کنم خوابت را،خواب یک فرشته را چه نازنین و دبنشین میخوابی راستی...چشمهایت...همانهایی که عاشقشان هستم...حتی وقتی که بسته ان زیباست...زیباترین تو که میخوابی شاید زمان هم محسور این معصومیت میشود و می ایستد می ایستد و چشمان زیبای و را تماشا میکند ...
20 ارديبهشت 1391

تولد یک سالگی شهرادم

سلام دوستای گلم فردا تولد یک سالگی شهراد نازمه اما چون وسط هفته است بعضی از اقوام ازم خواستن 5 شنبه جشن بگیرم تا اونها هم بتونن شرکت کنن که من هم اطاعت امر کردم و تولد شهرادو 5 شنبه برگزار کردیم .اونم چه تولدی.. شهراد ظهر قبل از اینکه مهمونها بیان خوابید و وقتی که بیدار شد تمام بدنش قرمز شده بود و منو بابایی سریعا بردیمش دکتر که معلوم شد عفونت ویروسیه.خلاصه چشمتون روز بد نبینه بچم همش تو تولدش گریه میکرد.بدتر از این هم که یه دفعه پاهاش ورم کرد و انقدر درد داشت که اصلا پاهاشو رو زمین نمیذاشت منم که همش بغض تو گلوم بود و تو چشمام اشک جمع شده بود اما به خاطر مهمونام نمیتونستم چیزی بگم و همش دوست داشتم زود همه برن که خداروشکر مهمونام...
20 ارديبهشت 1391

یه جمعه قشنگ

سلام دوستای مهربونم ا مروز انقدر روز خوبی بود که نگو اداره بابا جونیم همه همکارهارو دعوت کرده بود باغ که بیشتر با هم آشنا بشیم.جاتون خالی خیلی خوش گذشت. ما با عمو مجتبی،عمو علی و عمو جاوید همراه با خانوما و بچه هاشون(همکارای بابا جونی و خونوادشون)پیش هم نشسته بودم.عمو جاوید یه پسر داره که از من 20 روز کوچیکتره(آقا طاها) عمو مجتبی هم یه دخملی نازو خوشگل داره که اسمش پرنیا جونه و از من 2 سال بزرگتره همش مواظب من بود (با خودش فکر میکرد که خیلی از من بزرگتره و باید مواظبم باشه)خلاصه کلی با هم بازیکردیم و خوش گذشت جای همتون خالیه خالی بود.این عکسای امروز البته مامان جونیم هرچی سعی می کرد سه تا نینی شیطونو درست حسابی کنار هم جم...
16 ارديبهشت 1391

آخرین پست در سال اول زندگی

سلام دوستای نازنینم قبل از اینکه چیزی بنویسم از صمیم قلب از همتون واسه احوالپرسیهاتون تشکر میکنم و از خدا می خوام هرجا که هستین در کنار خونوادتون روزهای زیبا و شیرینی داشته باشین . این پست ما آخرین پست تو روزهای سال اول زندگیه شهراد جونه .آخه گل پسرم کم کم داره وارد سال دوم زندگیش میشه که امیدوارم همه روزهای زندگی واسش شیرین و پر برکت باشه .الان که دارم مینویسم 10 روز مونده به تولد گلکم .امروز روز خیلی خوبی بود چون هوا نسبتا آفتابی بود و ما هم با خونواده من و دایی حمید رفتیم باغ پدر جونی تا یکمی از این هوای تمیز بهاری لذت ببریم . عزیزم تو این یک سالی که پاهای کوچولوتو تو زندگی ما گذاشتی تک تک لحظه هارو واسمون شاد و پر معنی ک...
1 ارديبهشت 1391
1